در اُدِسا بود

بالاخره به آرزویش نرسید. همیشه به من می‌گفت که "خانم قنبری، تو رو خدا زنگِ آخر رو که زدن، تو یه ذره دیرتر برو، من زود کلاس‌ها رو تمیـــــــــــز می‌کنم و بعد با هم می‌ریم. می‌ترسم اینجا توی مدرسه‌ی خالی بمیرم". پیر بود و توی قلبش باتری داشت. انگار می‌دانست که به سال جدید نمی‌رسد.

بعد از ریختن چایِ زنگِ تفریح دوم بود؛ همکارها آن‌قدر هول شدند که کسی یادش نیامد به آمبولانس زنگ بزند. وقتی تمام می‌کرد، توی آبدارخانه تنها بود.