من مجبور هستم

من مجبور هستم. باید بپذیرم و دم نزنم. انکار نمی‌کنم که در جزئیات ممکن است مختار باشم، فقط ممکن است و نه چیزی بیشتر. اما در همه‌ی آم چیزهایی که کلیت شرایط زندگی‌ام را تعیین می‌کند، مجبور هستم. باید شرایط را قبول کنم. البته مختار هستم که قبول نکنم ولی این اختیاری است که دل‌خواه کسی نیست. می‌خواهی قبول کن و الا هیچ نخواهی داشت. می‌دانم که دارم کلی حرف می‌زنم و کلی حرف زدن راحت‌ترین کار دنیاست. مثل همه‌ی کارشناسان تلویزیون، مثل همه‌ی منتقدان این مملکت، مثل همه‌ی سیاست‌مداران و سیاست‌گذاران که کلی حرف می‌زنند و وقتی حکایت به "مصداق"‌ می‌رسد، دم فرو می‌بندند یا محترمانه صورت مسأله را پاک می‌کنند. می‌دانم. اما ماهیت مسأله کلی است. وقتی از شرایط حرف می‌زنم، دقیقا از چه حرف می‌زنم؟ از همه‌ی کلیت‌هایی که چگونگی زندگی من و شما را تعیین می‌کند. این‌که چه‌کاره هستید/هستم؟ این‌که کجا زندگی می‌کنید/می‌کنم؟ این‌که چقدر درآمد دارید/دارم؟ که باز هم وابسته می‌شود به سوال اول‌. در این‌هاست که شما/من مجبوریم/م. و گرنه ای بسا که بتوانم تعیین کنم که چه بپوشم یا چه بخورم؟ هر چند که حتا شاید در این مسائل هم مجبور باشم، خصوصا مورد اول... نمی‌دانم. اما دردم می‌آید که نمی‌توانم کاری بکنم. اشاعره و معتزله را در بینش اسلامی دبیرستان که می‌خواندم، می‌خندیدم که این‌ها دیگر چه .س‌شعر هایی‌ست. مگر می‌شود کسی یا کسانی معتقد باشند که جبر در همه‌ی شئون زندگی ریشه داشته باشد؟ و یا بالعکس. هی‌هو. اما دقیقا همین‌طور است. متاسفانه همین‌طور است که آن اعراب می‌گفتند. و پیش از آن‌ها فلاسفه‌ی یونانی. بی ذره‌ای کم‌و‌کاست همین طور است. می‌شود که در تمام شئون زندگی مجبور بود و تن به شرایط داد و کاری هم نکرد. یعنی نشود که کاری کرد.

می‌توانستم موز فروشی بشوم دور میدان جمهوری. سیگار فروشی بالای میدان ونک. تعویض روغنی در سه‌راه آذری. یا راننده‌ی اتوبوس خط بهارستان-پیروزی و دائما نشئه باشم و یک خط مستقیم را بگیرم و بروم و برگردم تا شب شود. می‌توانستم اما نشدم. باید خوشحال باشم؟ مرغ همسایه غاز است؟ "چو عنقا را بلند است آشیانه است" حکایت ما؟ و باید "قناعت کنم به تخم‌مرغ خانه"؟

گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم که همه چیز را ول کنم. نمی‌توانم. نمی‌توانم و باید بپذیرم. حتا اگر شرایط به بدی عهدنامه‌ی گلستان باشد. هر‌چه باشد. هر‌چه باشد باید قبول کنم. هر بلایی دلش خواست، سرم بیاورد؛ مهم نیست.