مزد آن گرفت جان برادر، که نموده شد و آبدیدهتر! هر چه هولوگرام در جهان بود را به هیچ انگاشت و سر خود گرفت، که اینگونه باشد طریقت نمودهشدهگان و آبدیدهگان. که در آبدیدهگی استعارتی باشد بر اهل معنا، همو معنا دریافت که او آبدیده بود.
شمال از شمال غربی یا جنوب از جنوب شرقی؛ با لعبتان پیچیفوورووم یا با برقعِ ننه کلثوم، بر مصاحبت دوستان یا بر مصاعبت دشمنان...
هیچ یک سخنی نگفتند
نه میزبان
و
نه میهمان
و نه گلهای داوودی
جهان با هولوگرام نادیدهاَش بر گردهی نمودهشدهگان پا میفشارد که هین، منم! و زیرک آنکه گرده اندکی رها کرده، دمی فرو برده و بر مدار خویش چنان رود که جخ نه جهانی بوده و نه گردهای.
بیت:
ما را سریست با وی که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر بنهند هم بر آن سریم!
که کلفتی از پوست خود شماست، تعارف نمیکنم به جان شما!
که لکاتهگی دیفالت کون و مکان است، باور بفرمایید قربان!
که ما هماره پند قائد خویش به گوش گرفته " هم بر آن سریم"
که "چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم" ها را رها کن جیران، ببخشید عاشقا، اندر دل آتش درآ، دیوانه یا ویرانه یا بیگانه هم حتا بشو، ت.خمت نباشد ای دیر بهدست آمده که بس زود، آتش زدی و چون دود و اینا و مباد که بروی و از جنوب از جنوب شرقی و عبدالمالک ریغی و ما بمانیم و حوضی و ابریقی.
و تمت هذا به یوم ثمانی شهر اغسطس فی سنه تسع و الفین