Orange Midi Bus

پست‌اَم می‌آید. حالتی مراست که شرار نوشتن را مجال خاموشی نخواهم داد؛ خلاف همیشه. نور کم و برودت لاجرم، تدخین بسیار و خماریِ ناگوار، چنان‌اَم در فشار نهشته است که آمد و شد پیاپی و چندپاره‌گیِ روزمره‌گی، چنان‌اَم نکرده بود. این‌گونه باد.

اول این‌که، نومید شدم از خواندن "دیوانگی در بروکلین". اسطوره‌‌ی ذهنیِ برساخته شده از خواندن "سه‌گانه نیویورک"، یک‌سره بر باد رفت. شکر که آن دیگری وونه گاتِ قهرمان- بمرد و مجال اسطوره‌شکنی و آشنایی زدایی را به گور برد. هی هو؛ این‌گونه باد.

دوم این‌که، تهرانِ بارانی، از آن حرف‌هاست. این شهرِ غمگین، بدون اِلِمان* باران و ابر، آن‌قدر دل‌مرده و همیشه‌گی است که عمری را و قومی را کفایت کند، چنان که عمری دگر بباید. ببین که باران و پاییز چه بر سر آن می‌آورد. کاش جای مرتضی بودم، در سپرده به زمین. کاش جای پسرک بودم در into the wild. کاش جای خوداَم بودم در خوابگاه شهرک. که حالا دور است. دور.

سه دیگر آن‌که، پریروز - دوستان می‌دانند که هر آن‌چه گذشته است را پریروز می‌خوانم- نشسته بر صندلیِ گود‌رفته‌ی میدی‌باسی نارنجی رنگ، در میانه‌های راه تهران، آن‌جا که دانه‌های تگرگ بر شیشه‌ی بخارگرفته‌ی کنار دست‌اَم می‌خورد و صدا‌یش آرام‌اَم می‌کرد، به یاد تناقضی دیرین افتادم. نه، ابتدا به "الف" بورخس فکر می‌کردم که میان‌بر زدم و ناگه رسیدم به آن لعنتی. که ابدیت اصلن یعنی چه؟ تا کی دقیقن؟ ذهنِ پراگما که ابدیت نمی‌شناسد، می‌شناسد؟ پیش‌ترها دغدغه‌ی اصلی‌اَم این بود که پس از مرگ، تا کی باید در بهشت یا جهنم ماند؟ حال که بهشت و جهنم شوخیِ بچه‌گول‌زنکی بیش‌تر نمی‌نماید، آن تناقض این‌گونه رنگ عوض کرده است که اصولن پس از مرگ تا کی؟ معمولن این‌گونه خود را تسلی می‌دهم که مفهوم زمان، متعلق است به جهان ماده و در جهانی غیر از آن‌چه همه می‌شناسیم، زمان، بی‌معنی‌ست. ناگزیر ابد نیز بی‌معنا خواهد بود. اما می‌دانم که بنیان این جواب، تا چه پایه سست است. اتفاقی که معمولن در این شرایط برای‌اَم پیش می‌آید این است که میدی‌باس ترمزی شدید می‌زند؛ یا عادل فردوسی‌پور داد می‌زند که چی کار می‌کنه این بازیکن و من سقوطِ آزاد می‌کنم به روزمره‌گی همیشه‌گی. یادم می‌رود تا بار دیگر. که نمی‌دانم کِی خواهد بود.

چهارم آن‌که، در همان میدی‌باسِ معمولن نارنجی و در همان مسیر تهران- شمال که باشی، از گردنه‌‌ی همیشه مه‌گرفته‌ی گدوک که سرازیر شوی به سوی سرسبزی شمال، جایی‌ست که سه نفر از چهار جدّ من، آن‌جا خفته‌اند. برای همیشه. طنز قضیه این‌جاست که ایشان هر چه در زنده‌گی از هم دور بودند، به گاه مرگ به یکدگر نزدیک‌اَند. قرابتی ابدی. مسأله از این‌جا شروع می‌شود که هر وقت که از این منطقه عبور می‌کنم - یعنی دقیقن هفته‌ای دوبار، یک بار رفت و یک‌بار برگشت، مثل مهدی رفت و برگشت**- ناخواسته و خودکار، فاتحه‌ای می‌فرستم، اشتراکی. یکی برای هر سه. و تناقض معمولن معتبر این است که معتقداَم که این، کاری‌ست عبث. شاید هم خنده‌دار که تو آیه‌ای بخوانی – متنی به زبان عربی- و مُرده، در آن دنیا، خوش به حال‌اَش بشود. می‌دانم و می‌خوانم! قدرت تربیت است یا چیزی دیگر؟ نمی‌دانم.

* اعراب گذاشتم، نه به قصد توهین به مخاطب، از این رو که خود معمولن المان را آلمان می‌خوانم.

**  اشاره به زمانی که مهدی کله معروف به مهدی هاشمی‌نسب، بازیکن پرسپولیس بود و به رقیب دیرین دو بار گل زد؛ هر دو با سر، یک‌بار بازی رفت و یک‌بار برگشت.

- خواستم مطابق دستور زبان مورد استفاده‌ی شاملو بنویسم، (زنده‌گی جای زندگی و …) اما حالا می‌فهمم که دشوار است، پس ما چی کار می‌کنیم؟ بی‌خیال می‌شویم.

- شمع پنجم رو هم فوت می‌کنم. تنهایی. پنج سال است که می‌دوم.

نظرات 21 + ارسال نظر

اول اینکه حالی داد، به خصوص نثرش.
دوم این که نگفتم به ات آن استر مادر ق_به را؟ می خواهی لویاتان را هم بخوان تا بفهمی مردک چه فرمی ما را گرفته است

رابیت 13 آذر 1387 ساعت 16:22 http://nbs32.blogfa.com

با این اوصاف موند ۹۵ سال دیگه ش
تنهایی خوب است رفیق

maria 15 آذر 1387 ساعت 21:19 http://www.nearly.blogfa.com

آرش تویی؟!!

راب بیت 16 آذر 1387 ساعت 20:30 http://nbs32.blogfa.com/

این است عاقبت سر نزدن به وبلاگهای مردم
باش تا به جز من و امین کسی سر از این یوزکده در آورد آرش! :-(

منم سر درآوردم ممدرضا :دی

عاصی 21 آذر 1387 ساعت 14:35

وقتی روشنفکری به فاتحه فکر می کند حتی اگر تربیت شدید خانواده یا چابلوسی واسه مرده ها باشد هیچکی جرات نداره بگه باورهای پوچ همه می گن روشنفکر.همه می گن مسخره بازی های روشنفکری. دیگه هیچکی کاری نداره که این فاتحه خوندن نیتش چی بوده مثل همه کسانی که الا متنت رو خوندن و لذت بردن و یواشکی می رن فاتحه می خونن و جلوی روشنفکرهای دیگه به اعراب فحش می دن.مثل همه اونهایی که یواشکی فاتحه می خونندو بعدش فحش میدندو بعدش تو دلشون استغفرالله می گن.حالا خوبه تو از این ها نیستی وگرنه تو آخرت من تو جهنم حموم آتیش می گرفتم و تو داشتی با جیگرهای بهشتی عشق و حال می کردی.چه خوبه ادم از کارهای واقعی زندگی اش از باورهای پوچ و خالی و فکر نکرده اش وبلاگ بنویسه.مثل من و تو. بعد یه سری پوچ تر از من و تو باین و حال کنندو احساس قدرت کنندو بعدش تو پارک و جنگل قرار بگذارندو به هم دیگه افتخار کنند. به سلاکتی روح همه روشنفکران یه صلوات بلند

سلام
متن زیبایی بود ، از راحتی متنت خیلی خوشم می یاد . بعد از خوندن این متن ، دیدم که خیلی از چیزایی که گفتی برای من هم اتفاق افتاده و به یه نگاه مشترک رسیدم توی بعضی چیزها باهات .
امیدوارم موفق باشی . حتمن دوباره بهت سر می زنم .
راستی من خودم زیاد به تعداد آدمهایی که به یه وبلاگ سر می زنن اهمیت نمی دم
به نظرم اگه یه وبلاگ مخاطب خودش رو داشته باشه با اهمیت تره ، حتی اگه اون مخاطب یه نفر باشه .

شیرین 28 آذر 1387 ساعت 13:22

لبخند

شیخ 28 آذر 1387 ساعت 23:55 http://efaazaat.blogfa.com

[آیکن سر در آوردن در کامنتها که به هیچ وجه به معناى سر در آوردن از پست نمى باشد، به عبارت دیگر این سر در آوردن تنها معناى فیزیکى را متبادر مى کند به ذهن در حالیکه آن دیگرى چیزى ست در مایه هاى خر فهمى یا شاید خرگوش فهمى]

پسر مى بینى چه مى کند قدرت تربیت؟ من درختى پرثمرتر ندیده ام، یک سال آب مى دهى صد سال میوه مى دهد.

نقره ای 30 آذر 1387 ساعت 03:44 http://silverheart.blogfa.com

کامنت ام نمی آید اما متاسفانه. حجیم است نوشته ات. زمان می برد.

نهفت 30 آذر 1387 ساعت 09:14 http://www.mnahoft.blogfa.com

آرش عزیزم!
چند باری که صحبت از موضوع مرگ شد و اشاره ای به پست جدیدت داشتی، به اشتباه فکر میکردم منظورت پست سپرده به زمین است. اولین بار است که این متن را میخوانم. در آخرین صبح پاییزی که همچنان در انتظار توام.
گاهی اوقات فکر میکنم که موبایل یک موجود زنده است. وقتی که روشن می شود، مثل آدمی که از خواب بیدارشده سلام میکند، حرف میزند، گوش می دهد و حتی تکان می خورد. وقتی که شارژش تمام می شود به خواب میرود و بعد از مدتی هم، زمانی فرامیرسد که دیگر نمی تواند از خواب بیدار شود...
چه کسی برای موبایل درگذشته من فاتحه میخواند؟
اگر یک موبایل مرده فقط و فقط زباله است، به نظرت تمامی دوران زندگی موبایل یک تراژدی نیست؟ همانطور که اونامونو در کتاب درد جاودانگی به این مسئله میپردازد در صورتی که انسان امیدی به جاودانگی نداشته باشد؛ تمامی دوران زندگی کوتاهش یک تراژدی بزرگ خواهد بود.
امروز شنبه صبح است و من زودتر از تو خواهم رفت. اگر ندیدیم تا فردا خداحافظ

ندا 2 دی 1387 ساعت 07:54 http://hengaameh.blogfa.com

حق داریم که هر چیزی که توضیحش از جنس کلمه نباشه را به گردن تربیت بیندازیم!؟
ناخوداگاه اجباری!!

adina 2 دی 1387 ساعت 19:07 http://adindragon.blogfa.com

salam
azizam bar migardam
alan aslan vaght nadaram
hata forsate khoondane 1 post
ta bad

میم.الف 4 دی 1387 ساعت 00:27

اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم.

امین ف 12 دی 1387 ساعت 14:39

به گاه رفتی آرش.
کامنت پرون های _س شعر سر و کله شان این جا هم پیدا شد

محسن سعیدی ژور 26 دی 1387 ساعت 22:56

اینجا قرار نیس آپ شه؟

هوی نفله! کجا تشریف بسر می بری؟

پس چرا اون بالا نتونستم دوباره نظر بذارم؟

میگم اونا علاوه بر تشکر یه هدیه هم برا اون پیرزنه فرستادن ظاهرا...

هدیه ما چی شد پ؟

مانا 31 شهریور 1388 ساعت 23:19 http://www.repetitiverythem.blogfa.com

into the wild معرکه بود . منم ارزو دارم جاش بودم حداقل برای یه مدت کوتاه .

مانا 31 شهریور 1388 ساعت 23:24 http://www.repetitiverythem.blogfa.com

تعجب میکنم که نوشتی از خوندن دیوانگی در بروکلین نومید شدی ، به نظر من که عالی بود ، البته قبول دارم که اولاش خیلی جالب نیست یعنی از اواسط کتاب جذابیتش کمتره .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد