the man who sold the world

 سرش را که از روی کتاب بلند کرد، ساعت اولین چیزی بود که روبه‌رویش بود. نگاهی به پنجره‌ی پشت سرش انداخت. خیس بود از باران. نمی‌توانست ادامه دهد. می‌بایست اندکی دست نگاه دارد. صدای جیرجیر صندلی زیرش بلند شد وقتی که می‌خواست خودش را تکان بدهد. از پشت میز بلند شد؛ کتاب‌ها را بست و رفت جلوی آینه. چیزی حس نکرد. جلوی پنجره که رفت تازه شدت باران را احساس کرد. از آن باران‌های مخصوص این‌جا. ریز و پیوسته. آرام اما سمج و مداوم. هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد که تصمیم گرفت بزند بیرون. از در حیاط که بیرون می‌رفت جیب‌هایش را گشت. فکر کرد یادش رفته اما آن‌جا بود. کبریت توی جیب راست شلوارش. برآمدگی‌اش را که حس کرد خیالش راحت شد. لازم بود اندکی برود تا برسد به ریل راه‌آهن پشت کوچه. باران هم‌چنان می‌بارید. قلوه‌سنگ‌های ریز و درشت روی ریل مزاحم راه رفتنش بود. اما انگار حس‌شان نمی‌کرد. کنار ریل، کوره‌راهی بود و آن‌طرف‌تر، شالیزار برنج که ساقه‌های برنج‌اش، تازه‌تازه داشتند بلند می‌شدند. البته اگر این باران‌ها دست برمی‌داشتند. ذره‌ذره داشت خیس می‌شد. اول موهایش و بعد هم لباس‌هایش. به پیچ ریل نگاه کرد که داشت توی مه رقیق گم می‌شد. و راه کنار ریل که انگار دلش می‌خواست همه‌جا از ریل آهنی تقلید کند؛ او هم سعی می‌کرد خودش را در پیچ دور مه‌آلود پنهان کند. همه‌ی این‌ها به نظرش مسخره آمد. صدایی از پشت سرش شنید. صدای باران بود که خودش را بر سکوت تحمیل کرده بود. راه که می‌رفت سنگ‌های لیز روی ریل از زیر پایش در می‌رفتند. با سماجت ادامه می‌داد. حالا کم‌کم داشت از محوطه‌ی شهر خارج می‌شد. بعد از شهر، حالا دو طرف ریل شالیزار بود، می‌بایست سبز باشد اما در این هوا بیشتر به آبی می‌برد. شاید هم سرمه‌ای. نمی‌توانست خوب تشخیص بدهد. شیشه‌ی عینکش خیس شده بود و چیزها از پشت این شیشه‌ها شکل خودشان نبودند. خواست شیشه‌ها را با پیراهنش پاک کند اما کاری از پیش نبرد. تارتر شده بودند. هر طور که بود فرقی نداشت. دست‌هایش را به‌زور در جیب شلوار خیسش فرو کرد. دوباره برآمدگی کبریت را حس کرد. آوردش بیرون. آن هم داشت خیش می‌شد. از جیب پیراهنش سیگار را درآورد. نم‌کشیده بود. با هر زحمتی که بود سیگار نم‌کشیده را با کبریت نیمه‌خیسش روشن کرد. طعمش عوض شده بود. بادی که می‌پیچید توی پیراهنش داشت می‌لرزاندش. تصمیم گرفت روی ریل بنشیند. دوباره به پیچ دور از دسترس مه‌گرفته‌ی خیس نگاه کرد. انگار داشت بازیش می‌داد. هرچه می‌رفت بهش نمی‌رسید. فرار می‌کرد و پشت مه که حالا داشت غلیظ‌تر می‌شد، قایم می‌شد. تاریکی هوا را هم اگر اضافه می‌کردی که هیچ. سیگار داشت تمام می‌شد. نشست روی ریل. خیسی شلوارش را می‌توانست احساس کند. به باریکه‌ی راه که نگاه کرد، دیدش. نتوانست بفهمد که چرا قبلش صدایش را نشنیده است. صدای چرخیدن. مرد سوار بر دوچرخه‌اش به آهستگی نزدیک می‌شد. دوچرخه‌اش کهنه بود، مثل خودش. نتوانست سنش را حدس بزند ولی فکر کرد باید پیر باشد. نمی‌دانست ولی می‌بایست پیر باشد. به چرخ‌های دوچرخه نگاه کرد که مرد را به او نزدیک می‌کردند. آهسته رکاب می‌زد و صدایی از دوچرخه بلند نمی‌شد. شاید هم زیر صدای باران گم شده بود. سیگارش را که لای علف‌ها پزت می‌کرد، مرد و دوچرخه رد شده بودند. چمباتمه نشسته بود و به روبه‌روی محو نگاه می‌کرد. صدای غورباقه‌ها هم درآمده بود. سکوت و صدای غورباقه‌ها. و چرخ‌های دوچرخه که فقط بلد بودند دور خودشان بچرخند. می‌خواست سیگار دیگری روشن کند ولی نکرد. نور شدیدی را دید که داشت از پشت پیچ به او نزدیک می‌شد.نور زرد پررنگ متضاد با فضای دوروبرش. زرد و گرم. صدا را هم حالا می‌شنید. سوت ممتد قطار که لحظه‌ای قطع نمی‌شد. نمی‌دانست چرا؟ فاصله‌شان زیاد بود. هنوز که نرسیده بود، چرا سوت می‌کشید؟ دوباره مرد پیر را دید که این‌بار خیره نگاهش می‌کرد. دوچرخه‌اش نبود. حسابی زیر باران آب‌لمبو شده بود. زل زده بود به خیسی هیکلش. نشسته روی ریل دوباره سوت قطار را شنید. این بار خیلی نزدیک بود. گرمای دیزل و چرخ‌هایش را می‌توانست احساس کند. کبریت را آورد بیرون. اما کاملا خیس بود. پیرمرد خواست فریاد بکشد اما فقط نگاه کرد او را که نشسته بود روی ریل‌های براق. قطار که رسید او را چند متری به هوا پرت کرد و آن‌طرف پل انداختش روی علف‌‌ها. پیرمرد برگشت و سوار دوچرخه‌اش شد و آهسته آهسته، مثل همیشه شروع به رکاب زدن کرد. به عقب که نگاه کرد قطار را دید که ایستاده و از بدن خیسش بخار بلند می‌شود. بخار گرم زیر نور زرد دیزل.

کلید را توی دستش تکان داد. خوب شد که یادش مانده بود که کلید دروازه را بردارد. دروازه را بی‌صدا باز کرد. باران داشت قطع می‌شد. از لباس‌های پهن شده روی بند، آب می‌چکید. برشان داشت و گذاشت‌شان روی پله‌ها. کفشش را درآورد و از پله‌ها رفت بالا. رفت به اتاقش. لباس‌های خیسش را که عوض می‌کرد نگاهش افتاد به کتاب‌ها. حالا صدای جیرجیر صندلی تبدیل به خاطره‌ای دور شده بود. از بیرون، صدای اذان صبح می‌آمد.     

                                                                       خرداد هشتاد و دو   

نظرات 13 + ارسال نظر
رند تبریزی 21 بهمن 1386 ساعت 00:53 http://www.arghanoon.com

ما مخ داریم ولی مختار نیستیم... فکر کنم از آن نویسنده های خوب باشی... برم بخوانم ببینم چه می گویی...

رند تبریزی 21 بهمن 1386 ساعت 01:18 http://www.arghanoon.com

به قول دیوانه مسطح :

زیبا بود... به منم سر بزن... حیف که اینجا آیکون نداریم برایتان وجناتمان را بفرسیتیم... باید به دو نقطه دی بسنده کرد...


موفق باشی....


راستی چون دیوانه را لینکیده ای ما هم شما را می لینکیم تا بی حساب شویم


مختار را یافتی سلام من را به او برسان

بای

میم.الف 21 بهمن 1386 ساعت 08:39

سلام.ممنون که می خوانید. نوشتهام پر از اشتباه است.کاش آنها را هم بنویسید.هنوز این متن را نخواندم تا نظر بدهم.قلمتان را دوست دارم و اینکه به ادبیات آشنایید واضح است.

لیمو 22 بهمن 1386 ساعت 19:15 http://limoooyi.blogfa.com

از اوناس که من دوس دارم؛ که هیچچچی نمیشه.

افیون 23 بهمن 1386 ساعت 00:51 http://opium.blogfa.com

ها؟

DDT 23 بهمن 1386 ساعت 20:13

به قولی ... زکی!

[ بدون نام ] 23 بهمن 1386 ساعت 20:20

دوصتان مشطرک خود اتلاع دارند که بنده متآثفانه تا به حال صعادت نداشته ام دانشگاااا بروم. عن شاء الله تعالا در مراهل های اعلی تر ظندگانی فرستش برایم پیش بیاید تا لخطی در صایه ی مکاطب بی بدیل این فزاهای عاکادومیک بیاثایم.

دو صوال انهرافی:
نوشین صیخی چن؟
اهتثاب صیخی چن ؟

نیلی 23 بهمن 1386 ساعت 23:30 http://standing-in-rainbow.blogfa.com/

نمی دانم می دانی یا نه... حتما میدونی... کلا راه آهن سرچشمه بسیاری از پیشرفت ها در عرصه دانش،صنعت،بشریت،ادبیات، ارایه و استعاره و... بوده است. مثلا در اثر زیبای شما امکان نداشت بتوانید چیزی را جایگزین ریل راه آهن و قطارش کنید. و این سخنان به هیچ وجه به علت اینکه بنده مهندس راه آهن میباشم نمیباشد.

راستی من فکر می کنم اگه از جمله "آهسته آهسته، مثل همیشه شروع به رکاب زدن کرد" تمومش می کردی شاید پایان بهتری می داشت.

بعد هم... مهندس یه space اون وسط بدین،نفسمون بند اومد;)

ژیلتــــــ 26 بهمن 1386 ساعت 06:04

سرش را از روی کتاب بلند کرد... ساعت اولین چیزی بود که جلوی چشمش بود،

خوردش کرد، دوباره خوابید.

لیمو 26 بهمن 1386 ساعت 16:15

جاست کِیم تو سِی تنکس اگین.

ت.ع 26 بهمن 1386 ساعت 20:19 http://www.spotlight.blogfa.com

سلام. قلمتان گرم است. ناز قلمتان!

گوگس 26 بهمن 1386 ساعت 22:52 http://falasefel.blogfa.com

یه سری به من بزن ارش اون کتاب منو بیار اگه وقت کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد