- ژل رو کجا گذاشتیش؟ ژل بزنم به موهام یا کلاهی که خریدی رو بذارم؟
- جایی میخوای بری بعدش؟
مکث کردم. خواستم دروغ بگویم، نمیدانم چرا. ولی نگفتم.
- شاید یه سر برم هایپراستار تارت میوه بخرم. یه دوری میزنم برمیگردم. البته اگر پارکینگش خیلی شلوغ نباشه. غروب پنجشنبس. اول ماه هم که هست. ملت میخوان حقوقشون رو خرج کنن!
- باشه عشقم. خوش بگذرون. منم یه خرده خونه بچهها میمونم بعد هم احتمالن باهاشون میرم مهمونی. شاید شب برنگشتم.
- باشه. اگه دلت خواست بمون.
برگشتم. با دو تا پلاستیک خرید که یکیش رفت تو یخچال و یکیش هم صندوق عقب ماشین. لیرهای باقیمانده را شمردم. حدود 1500 تایی میشد. باید ببرمش چهارراه استانبول. به کلاه سوغاتی نگاه کردم. گذاشتمش سرم و جلوی آینه به خودم نگاه کردم. لخت. با یک کلاه روی سر و شکمی برآمده. بعد هم پیراهنها و شلوارک را امتحان کردم. ساک بزرگ مسافرتیاش را خالی کرده بود. افتاده بود گوشه هال. تویش را نگاه کردم و آخرین خردهریزهها را از تویش درآوردم. یک سوتین سیاه و یک جفت گوشواره، کرم ضد آفتاب و روغن بدن. کرمی که هفته پیش قبل رفتنش برایش خریده بودم حالا دیگر کاملن استفاده شده بود. البته این را میشد از رنگ بدنش هم فهمید که تمامش غیر نوار دور سینهها و جای شرتش برنزه شده بود. خط شورتش نامنظم بود. گفت به این خاطر بوده که هر روز با یک شرت میرفته زیر آفتاب. شارژر موبایلش هم آن تو بود. زیپ روی در ساک را باز کردم و تویش را نگاه کردم. ته بلیت کشتی تفریحی و یک کارت ویزیت هم بود به اسم مهمت تکتاش. مسواکش را گذاشتم سر جایش، کنار مسواک خودم و خمیردندان. به دور و برم توی هال نگاه کردم تا ببینم چیزی باقی مانده یا نه. خیالم راحت شد و نشستم روی مبل. یکی از مارلبوروهایی که برایم آورده بود را روشن کردم. خوابم میآمد. تا از فرودگاه برگردیم صبح شده بود. با اینکه تا بعدازظهر خوابیده بودم ولی هنوز خوابم میآمد. شاید بهخاطر تعطیلی یکهفتهای بود که به خودم داده بودم. به کارت ویزیت دوباره نگاه کردم. کی میتوانست باشد؟ میدانستم که مهمت همان محمد خودمان است. هنوز همهاش را تعریف نکرده بود. یعنی وقت نشده بود. شب هم که نمیتوانست چون اصلن نبود که تعریف کند. برای شب اول بعد یک هفته، خب اصلن خبر خوبی نبود. زنگ زد. صدایش مست بود. گفت که شب را خانه بچهها میماند. نمیتواند بیاید و فکرش را نمیکرده که مشروب آنقدر قوی باشد. غافلگیر نشدم. مطمئن بودم که برنمیگردد. تلفن را با اظهار عشق و شببهخیر قطع کرد. فکر کردم. بعد دوباره به کارت ویزیت و تصویر ذهنیام از او توی ماشین در حال رفتن به یک کافه فکر کردم. بعد نیمهمست توی دیسکو. بعد چه؟ رفتم تا چند تا ظرف باقیمانده از ناهار را بشورم. با دستهای خیس کارت را برگرداندم. به ترکی رویش چیزهایی نوشته بود ولی حدس زدم که مال یک متصدی بانک یا صرافی باشد. شاید مال وقتی بوده که رفته دلارهایش را به لیر تبدیل کند. دیدمش که دارد میرقصد. میگفت که تمام مردها فقط با یک شلوارک تو خیابان هستند و تو اگر بودی بهخاطر شکمت خجالت میکشیدی. که تمام مردها شکمشان صاف است، مثل ورزشکارها. زنها هم فقط سوتین و شرت تنشان است. بعضیها هم شلوارک کوتاه. بیخ ران. میگفت که یک شال حریر میپیچیده دور خودش چون خجالت میکشیده. دیدمش که با شلوارک لی کوتاه و سوتین فسفری نشسته زیر نورهای کورکننده دیسکو و آرام آرام بالاتنهاش را با ریتم موزیک تکان میدهد. میگفت که مشروب توی دیسکو گران بوده و همه قبل از آمدن مشروبشان را میخوردهاند. مست. شاید هم نیمهمست. زنهای روی سن کلاه و پوتین پلیسها پوشیدهاند و دور یک میله میرقصند. پستانهایشان میلرزد. سیگاری روشن کرد و گفت برایش ودکا بیاورند. میدانست گران است ولی یادش نبود. یکی دعوتش کرد که برقصند. ولی چطور تنها آمده بود توی دیسکو؟ موقع ناهار گفته بود که زنهای تنها را راه میدادند ولی مردهای تنها را نه. سخت هم میگرفتند. لابد مثل همینجاست. شاید آشنایی داشته و آمده تو. دستش سر میخورد دور کمر و بعد روی باسنش. بلند میشوم و میروم توی آشپزخانه. چای دم میکنم و تارت سیب را برش میزنم. یک لیوان چای میریزم برای خودم و با یک برش از تارت برمیگردم روی مبل. مثل اینکه دوباره یک هواپیما سقوط کرده است. ایرانخودرو هم ماشینهایش را پیشفروش میکند. دست مرد باسناش را فشار میدهد. مهمت است یا آردا؟ شاید هم آیدین. مینشینند روی صندلیهای پایهبلند جلوی پیشخوان و مرد سفارش مشروب میدهد. خیابانهای ناآشنا را میبیند و مرد را که پشت رل نشسته. گفته بود که آنجا کسی ماشین خودش را بیرون نمیآورد چون بنزین گران است. مرد چیزهایی میگوید ولی چطور با هم حرف میزدهاند؟ برایش سیگاری روشن میکند و میدهد دستش. میگفت که هیچکس انگلیسی بلد نیست و خودش هم که ترکی بلد نبود. خاکستر سیگار میریزد روی تخت. مرد سیگار را از دستش میگیرد. دستش را از زیر بدن او و بالشت سفید میگذراند و بغلش میکند. سیگار خاموش نشده در زیرسیگاری، روی عسلی کنار تخت دود میکند. مارلبورویم را از زیرسیگاری روی میز، کنار لپتاپم برمیدارم و پک میزنم. بلند میشوم و شلوارک جدیدم و تیشرت میپوشم. به ساعت گوشه مانیتور نگاه میکنم. هنوز وقت دارم. تلفنی هماهنگ کرده بودم. گفته بود که شب جمعه است و دخترها سرشان شلوغ است. میبایست زودتر میگفتی. گفتم بیشتر میدهم. من و من کرد. میدانستم که پول همیشه کار میکند. دفعه اول نبود. گفتم فقط آنیکی که هفته پیش فرستاده بودی نباشد.
هیهو... همه چیز عوض شده اما چیزی تغییر نکرده است. دوستی میگفت زمانی بود که از همه کوچکتر بودم اما الان از همه بزرگترم! من و عاصی و خانه. دوستانی جدید که میآیند و میروند. سابقونشان تهنشین میشوند و در سلک اولئک المقربون، اغلب اما نه. خبری از کسی نیست در این هیچستان. اصلن خبری نیست. گاهی تماسی از دوستی که خبر بچهدار شدنش را در قفای احوالپرسی به عرض میرساند. آیا قدیمترها آش دهانسوزی بوده که پسماندهی نوستالژیاش ارزش یادآوری داشته باشد؟ گاهی فکر میکنم که عمر بر باد دادهایم، با تورمهای سالانهی 30 درصدی، با حسرتِ بار سفر را بیدغدغه بستن، اصلن با زندگی کردن در این هیچستان. تازه من پوستکلفت هستم و بهقول عاصی درونگرا که اغلب ککام نمیگزد. اینترنتی باشد و فیلترشکنی، کتابی، موزیکی و فوتبالی، مرا بس. وبلاگ هم نبود، نبود. چنانکه در این دو سال نبود. لارس، امین و نرغال هم که نیستند. جای وبلاگبازی را پوکر گرفته در فیسبوک. جای مارلبورو مدیوم را کنت قرمز. جای میدلباس نارنجی تهران – شمال را اسکانیای سرخ تهران - قزوین. جای سلسبیل را طرشت. جای پیکهای عرق کشمش را لیوانهای آبجو. جای اُستر را راسِل و جای عمر سپریشده را، نمیدانم.
پیر بود. از موهای بلند و سفیدش فهمیدم و الا تا آخر هم صورتش را ندیدم. از صندلی عقب هم معلوم بود که باید درویشی چیزی باشد. عدد 110 رو آینه جلو و زلم زیمبوهای فراوان آویزان از گوشه و کنار تاکسی پراید فکسنیاش هم فکرم را تأیید میکرد. از ونک راه نیفتاده بودیم که پیرمرد درآمد که "مالیات و عوارضو ما میدیم اما این شخصیها حالشو میبرن و به ریش ما هم میخندن اما من نمیذارم کافیه ببینم که ... یهبار سرهنگ دوی نیروی انتظامی رو فرستادم زاهدان آره من دست به زاهدان فرستادنم خوبه" که توجه من جلب شد " آخه بدبخ نمیدونس که سپهبد بازنشستهی ارتشم بش گفتم که زاهدان به عمرت رفتی گف نه گفتم پس پاهاتو آماده کن تا قشنگ آببندی شه درجشو ازش گرفتم قپه مپهها پرید و جاش دو تا ستاره نشس الگانسشم شد موتور الانم احتمالن سر چارراه چهکنم زاهدان واساده جریمه هم نمیتونه بکنه حرف بزنه کلتو گذاشتن رو ملاجش و تمام درازکش رو آسفالت" 650 تومان کرایهام را دادم "دست به زاهدان فرستادنم حرف نداره رییس کیوسک نیرو انتظامیه تجریش از بچههای خط باج میخواست رفتم پیشش گفتم حرفای پشت سرت راسه گف راتو بکش برو، فرداش زاهدان..." زیر پل گیشا پیاده شدم.
باااتوم روی قوزک
بهار را
میشکند
۱
میت درشتاندام
شکفتگی چنار کهن گورستان
بهار آینده
۲
میآویزد
توپ پارچهای کودک را از بند
مادربزرگ
۳
شالیزار
آواز غوکها
نیمهشب تابستان
من مجبور هستم. باید بپذیرم و دم نزنم. انکار نمیکنم که در جزئیات ممکن است مختار باشم، فقط ممکن است و نه چیزی بیشتر. اما در همهی آم چیزهایی که کلیت شرایط زندگیام را تعیین میکند، مجبور هستم. باید شرایط را قبول کنم. البته مختار هستم که قبول نکنم ولی این اختیاری است که دلخواه کسی نیست. میخواهی قبول کن و الا هیچ نخواهی داشت. میدانم که دارم کلی حرف میزنم و کلی حرف زدن راحتترین کار دنیاست. مثل همهی کارشناسان تلویزیون، مثل همهی منتقدان این مملکت، مثل همهی سیاستمداران و سیاستگذاران که کلی حرف میزنند و وقتی حکایت به "مصداق" میرسد، دم فرو میبندند یا محترمانه صورت مسأله را پاک میکنند. میدانم. اما ماهیت مسأله کلی است. وقتی از شرایط حرف میزنم، دقیقا از چه حرف میزنم؟ از همهی کلیتهایی که چگونگی زندگی من و شما را تعیین میکند. اینکه چهکاره هستید/هستم؟ اینکه کجا زندگی میکنید/میکنم؟ اینکه چقدر درآمد دارید/دارم؟ که باز هم وابسته میشود به سوال اول. در اینهاست که شما/من مجبوریم/م. و گرنه ای بسا که بتوانم تعیین کنم که چه بپوشم یا چه بخورم؟ هر چند که حتا شاید در این مسائل هم مجبور باشم، خصوصا مورد اول... نمیدانم. اما دردم میآید که نمیتوانم کاری بکنم. اشاعره و معتزله را در بینش اسلامی دبیرستان که میخواندم، میخندیدم که اینها دیگر چه .سشعر هاییست. مگر میشود کسی یا کسانی معتقد باشند که جبر در همهی شئون زندگی ریشه داشته باشد؟ و یا بالعکس. هیهو. اما دقیقا همینطور است. متاسفانه همینطور است که آن اعراب میگفتند. و پیش از آنها فلاسفهی یونانی. بی ذرهای کموکاست همین طور است. میشود که در تمام شئون زندگی مجبور بود و تن به شرایط داد و کاری هم نکرد. یعنی نشود که کاری کرد.
میتوانستم موز فروشی بشوم دور میدان جمهوری. سیگار فروشی بالای میدان ونک. تعویض روغنی در سهراه آذری. یا رانندهی اتوبوس خط بهارستان-پیروزی و دائما نشئه باشم و یک خط مستقیم را بگیرم و بروم و برگردم تا شب شود. میتوانستم اما نشدم. باید خوشحال باشم؟ مرغ همسایه غاز است؟ "چو عنقا را بلند است آشیانه است" حکایت ما؟ و باید "قناعت کنم به تخممرغ خانه"؟
گاهی اوقات با خودم فکر میکنم که همه چیز را ول کنم. نمیتوانم. نمیتوانم و باید بپذیرم. حتا اگر شرایط به بدی عهدنامهی گلستان باشد. هرچه باشد. هرچه باشد باید قبول کنم. هر بلایی دلش خواست، سرم بیاورد؛ مهم نیست.
که از خیابان پایین برویم و هوا سرد باشد و جرأت نکنیم دست از جیب بیرون بیاوریم و من بگویم که عاشق سادگیاش بودم وقتی داشت جورابها را جلوی دوربینات توی تشت میشست و زیرجلکی به بالا نگاه میکرد و من به خودم میگرفتم و تو سر تکان بدهی برای منی که اینکاره نبودم و بازیگری به هیچ کجایم نمیبرد و اگر او نبود شاید سه روز هم دوام نمیآوردم و تو میماندی و فیلمت و حالا بگرد دنبال نابازیگر دیگری مثل من و پیدا نکن و شاید دور تفنن جدیدت را هم خط بکش و من عشق احمقانهام را نگهدارم برای خودم نه اینکه حالا پیش تو اعتراف کنم و در بیایم که توی همین خیابان لعنتی بود که دنبالش میرفتم و گریه میکردم او پا تند میکرد و من اصرار مثل بچهها که دستکم بگو کس دیگری هست و او پا پس کشان که آری و منِ خر را بگو که دوزاری کجم نمیافتاد که کساش تو بودی و من هیچ.
برای سلامتی آقا امام زمان صلوات، یعنی چه؟ مگر نه این که به باور شیعهی اثنی عشری او حیّ است و جماعت منتظر؟ پس اگر زنده است و ذیوجودی را یارای ره زدن بر حیاتاش نیست و تقدیر بر ظهور رفته، صلواتِ جماعت بر سلامتی وی چیست؟ و اگر صلوات بر حیات وی موثر است، یعنی نقصان سلامتاش ممکن است؟ یا که رندانه بایست شانه خالی کرد و رفع تکلیف که اسرار الهی کس نمیداند خموش؟!
مزد آن گرفت جان برادر، که نموده شد و آبدیدهتر! هر چه هولوگرام در جهان بود را به هیچ انگاشت و سر خود گرفت، که اینگونه باشد طریقت نمودهشدهگان و آبدیدهگان. که در آبدیدهگی استعارتی باشد بر اهل معنا، همو معنا دریافت که او آبدیده بود.
شمال از شمال غربی یا جنوب از جنوب شرقی؛ با لعبتان پیچیفوورووم یا با برقعِ ننه کلثوم، بر مصاحبت دوستان یا بر مصاعبت دشمنان...
هیچ یک سخنی نگفتند
نه میزبان
و
نه میهمان
و نه گلهای داوودی
جهان با هولوگرام نادیدهاَش بر گردهی نمودهشدهگان پا میفشارد که هین، منم! و زیرک آنکه گرده اندکی رها کرده، دمی فرو برده و بر مدار خویش چنان رود که جخ نه جهانی بوده و نه گردهای.
بیت:
ما را سریست با وی که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر بنهند هم بر آن سریم!
که کلفتی از پوست خود شماست، تعارف نمیکنم به جان شما!
که لکاتهگی دیفالت کون و مکان است، باور بفرمایید قربان!
که ما هماره پند قائد خویش به گوش گرفته " هم بر آن سریم"
که "چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم" ها را رها کن جیران، ببخشید عاشقا، اندر دل آتش درآ، دیوانه یا ویرانه یا بیگانه هم حتا بشو، ت.خمت نباشد ای دیر بهدست آمده که بس زود، آتش زدی و چون دود و اینا و مباد که بروی و از جنوب از جنوب شرقی و عبدالمالک ریغی و ما بمانیم و حوضی و ابریقی.
و تمت هذا به یوم ثمانی شهر اغسطس فی سنه تسع و الفین
فرضیات مدل:
ارّهای معمولی را تصور کنید. با سری باریک و انتهایی پهن. با یک لبهی صاف و یک لبهی دندانهدار.
پویاییهای مدل:
تصور کنید که این ارّه قرار است در ماتحتتان فرو رود.
نتایج مدل:
1- ابتدای ارّه همواره بهتر از انتهای آن است.
2- فرو رفتن یکباره، همواره بهتر از فرو رفتن تدریجی است.
3- بیرون آمدن یکباره، همواره بهتر از بیرون آمدن تدریجی است.
4- فرو رفتن ارّه همواره راحتتر از بیرون آمدن آن است.
5- استفاده از ژل لوبریکانت وضعیت را بهبود نمیبخشد.
آزمون جامع دورهی دکتری: یک بررسی موردی
ارّهی آزمون جامع، شش ماه است که بیاستفاده از لوبریکانت تدریجاٌ در حال فرو رفتن است و تقریباً به انتها (دسته) رسیده است. سهشنبهی هفتهی آینده به یکباره بیرون کشیده خواهد شد و اگر P=1 نباشد، شش ماه تدریجی دیگر در راه خواهد بود.
: همچنین داریم
G = f(x)
Lim G = ∞
x→1
که در آن: P = احتمال قبولی در آزمون جامع
G=درد ناشی از فرو رفتن ارّه
x =نسبت طول فرو رفته شده به طول کل ارّه ( x بین صفر و یک است)