بالاخره به آرزویش نرسید. همیشه به من میگفت که "خانم قنبری، تو رو خدا زنگِ آخر رو که زدن، تو یه ذره دیرتر برو، من زود کلاسها رو تمیـــــــــــز میکنم و بعد با هم میریم. میترسم اینجا توی مدرسهی خالی بمیرم". پیر بود و توی قلبش باتری داشت. انگار میدانست که به سال جدید نمیرسد.
بعد از ریختن چایِ زنگِ تفریح دوم بود؛ همکارها آنقدر هول شدند که کسی یادش نیامد به آمبولانس زنگ بزند. وقتی تمام میکرد، توی آبدارخانه تنها بود.
می خوای مطالبت رو 1000 نفردیگه هم ببینه اینجا رو بخون:
شما را به ثبت لینک در لینک باکس بزرگ ایرانی دعوت می نماییم
توضیح : به علت تغییر سرور در30روز اول هر وبلاگ / وبسایت با هر تعداد بازدید روزانه می تواند در لینک های بالای +1000 قرار گیرد به مدت 30 روز. توجه داشته باشید ظرفیت برای لینک های +1000 نفرمحدود است پس لینک باکس ما را در صفحه اول خود قرار داده و اقدام به ثبت نام وبلاگ/وبسایت خود کنید ما در کمتر از 12ساعت لینک شما را درج خواهیم کرد مطمئنا تا زمانی که باکس در وب شما قرار نگیرد ان را به باکس لینک نمیکنیم
http://www.justpersian.net/linkbox/10447
مزیت این کار: افزایش 10 برابر امار بازدید روزانه به طور تدریجی موفق باشید.
سلام وبلاگ جالبی داری
خوشحال میشم به من هم سر بزنی
خیلی ناراحت کننده بود مردن در تنهایی..........
آدم حتی بین هزار نفر هم می تواند تنها باشد.تا تنهایی را چه طور معنا کنی.
تنهایی همچین هم وحشتناک نیست. بودن با کسی که نمی شناسیش بیشتر زجر آوره
اما در مورد مرگ نمیدونم ...
آخی ییییییییییییییییییی
مساله اینه که شما اون موقع اسمت قنبری بوده. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان قبلنا ما یه ناظمی داشتیم اسمش قنبری بود. یَک آدم بی خیالی اون سرش ناپیدا (البته بی خیالی با بار منفی) به نظر من همین واج های قنبری رو هم نگاه کنی یه جور خمیازه ازش بلند میشه.
اتفاقا حالا که فکر می کنم یه قنبری دیگه هم می شناسم که باز آدم بی خیالی بود!مثلن توی یه مکان متبرک دمپایی شو گم کرده بود تا خونه با جوراب اومده بود!
خب اگه اسمت مثلن صباغ مست بود می شد امیدوار بود که آمبولانس خبر می کنی!
دوس ِ ت دارم آرش!
مهربان گفت: تو رو خدا هول نشید، خودتونو اذیت نکینید!! من قبلنم چَن بار ایطوری شدم ...
قربانت
ما دوست میداریم شما را. (البته نه ایقد قرطی مثه این مُسَطَح)
سلام
من شما رو امروز یعنی امشب خیلی تصادفی پیدا کردم
با اجازت لینکتو گذاشتم توی خونه ام
چون من این نویسنده و این کتابشو خیلی دوست دارم
البته بعد از فریبا وفی و رویای تبت
راستی سال نو مبارک
می خوام بخونمت از اول تا اینجا
شاید یه ربطی پیدا کنم بین نوشته هات با یوزپلنگها شاید هم نه
به هر حال بودن خودتو عشقه
مخلص
اگه یه بار دیگه نظر اشتباهی بیوفته تو نظر دونی من ، نظرتو پاره می کنم.
سلام آرش. من خوبم. به خانومیت هم بگو و حالشو بپرس و تشکر کن. به محض اینکه بتونم حرف میزنم باش. فعلا ماییم و یه لپ تاپ و یه عالمه ملافه و بیکاری و خواب و کلی وقت اضافی که صداهه بیرون نمیاد اقلا حرف بزنیم بگذره زمان. واس همینم پرکار میشیم و هی مینویسیم.
تلخترش کن هی. من خوشمه.
بدیهی است که نرم ترین عضو پستانداران راسته است ! با استخوان یا بی استخوان بستگی به ذائقه داره
تلخ بود!
خیلی تلخ
اگر میشناختمت بهتر آنوقت دوستت داشتم مثل اینا
اما الان نرغال فرموده اند که دوستت باشم و همین
و این بود کامنت من.
بدم نمیومد این شوخی قنبری رو ادامه بدم حتا یه حس مرموز شیطونی میگه ادامه بده ادامه بده! ولی می ترسم بیشترش کنم شوخی ها هم لوث بشه ویا این رابطه ی وبلاگی کات..
اما خودمونیم از فاصله ی آپ پست پایین وبالا می شه حدس زد شما قنبری هستید جناب صباغ مست!
نمی دونم چرا وقتی به قلب می زنه، مرگ این قدر باور پذیر یمشه واسه آدم
هم خودت هم دیگران
حداقل توی مدرسه تنها نبود و حداقلتر یکی میدونست از تنهایی میترسه...
همه تنها به این دنیا میایم...
سلام وب خوبی داری ولی به من سر نزن!
مزیت داشتن باطری زاپاس در جیب کت این است که حد اقل با وجدان آسوده از این که اهمالنکرده ای می میری!
بیشتر بنویس یوزپلنگ
دومین شانس را هم بسلامان
عجب آرزوی محالی !
ببین انقده خندیدم از <فوفولیمو> که مپرس!
عجب
تاحالا کسی رو دیدی که به آرزوش برسه و بمیره؟!
خدایش بیامرزد!
نیستید باز صباغ مست؟
نه این وبلاگ تک نفره س
بعد از شراب
باید آب خورد تا بره پایین
نه برای رفع عطش
برای رفع...عطش
سو استفاده ابزاری...
و از این حرفها
دلم گرفت ... خیلی ... شاید منم میشناختمش، فقط حیف که دیر فهمیدم ...
مشتری مطالبت شدم ...
شاد و آروم باشی.