توی حیاط برای خودم یللی میروم که بو به دماغم میخورد. صبح به این زودی و بو به این خوبی؟ باید از آشپزخانه باشد. هر چند قاطیاش بوی زهم و خامی هم هست، اما به ریسکاش میارزد. پشت درختِ انجیرِ حیاط سنگر میگیرم تا زن[1] از خانه برود بیرون. حالا وقتش است. به سرعت خودم را از راهپلهها میکشم بالا و وارد آشپزخانه میشوم. احتیاط میکنم تا کیسهی نایلونی خوشبو را بیصدا از روی سینک بردارم و دوباره برگردم توی حیاط. فعلن صدایی نیست. مشغول ماهی اول میشوم که. . . پیش پیش پیشتِ. سرِ ماهیِ یخزده را به دندان میگیرم و الفرار. دمپایی از کنارم رد میشود و ساقهی نسترن را میشکند. حر.امزاده. مرد[2] فحش میدهد و دودستی میزند توی سرش و سعی میکند تا نسترن را صاف نگهدارد. بدشانس است بیچاره. تا آنجایی که من میدانم، زن عاشق نسترنهای حیاط است.
به مسافرکشها نمیبُرد. تر و تمیز و اتوکشیده، با پژوی عنّابیش جلوی پایم ترمز کرد. کناردستش، زنی روی صندلی جلو نشسته بود که ابتدا فکر کردم همسرش است. تو دلم گفتم مسافرکش را چه به گوشی N95 و هدفون بلوتوث. حدسم اما درست نبود؛ سیدخندان را رد نکرده بودیم که سیل تلفنهایش شروع شد و به جرأت، تا خود انقلاب ادامه داشت.
- نه به جان شما، نقدی اگر بخواهید شاید بتوانم کیلویی چار و هشصد ردیف کنم که دو تُنش میشود نه و ششصد؛ تازه این خرید هفته قبل است، اگر خرید روز باشد کمتر از پنج و صد نیست.
- رضا، ورق استنلس استیل هیژده موجودی داری؟ عجب یزیدی هستی، تو که دیروز میگفتی چار و صد، حالا که من طلبه شدم، شد چار و دویست؟ چی؟ نه، از مرتضی چی؟ نمیتونی ازش واسم بخری؟ بزن تو سرش، چار تومن بِکّن ازش.
- نه، چقدر گیر می دی تو آخه. تو فاطمی هستم. نه، دارم میرم بازار. شاید واسه شام هم نیام خونه. امروز میخوای بری خونهی مامانت؟ مگه قرار نبود پنجشنبه بری؟ ببین فرزانه، امروز میبرمت، ولی عمرن اگه بذارم پنچشنبه هم بری. حالا هم نداریم. امروز میبرمت، ولی پنجشنبه حق نداری بریها. کار نداری؟ خداحافظ. نه، یا امروز یا پنجشنبه. کاری نداری بهت میگم؟ خداحافظ. پشت خطی دارم. خداحافظ.
زن مسافر صندلی جلویی که پیاده شد، راننده کمی مکث کرد و نگاه کشدارش را کشید روی لمبرهای برجستهی زن؛ که داشت از ماشین دور میشد. چند ثانیه بعد که زن لای جمعیت گم شد، راننده به خودش آمد و پایش را گذاشت روی پدال.