باورم شده که همه چی انگیزه میخواد.این بار وقتی نوشتم همهچی، شاید تنها کسی بودم که خودم هم بر خلاف اون چیزی که اول فکر میکردم، دقیقا نمیدونستم منظور خودم رو تا چه برسه به اون یکی دیگهای که حتی به لباس تنش هم توجه نمیکرد چه برسه به پریشانگوییهای یه نفر دیگهای که به زور میتونست ببیندش از پشت تهاستکانیهایی که با فلاکت سعی میکرد نگهشون داره جلوی چشاش تا مجبور نباشی به گردالوی سیاه وسطش که مثل لکهی چایی میموند ته استکان چایی از شب مونده، زل بزنی و یهو بفهمی که باید بکشی بیرون خودتو از زیر آوار گردالوهای سیاهی که همهی زندگیشون به این تار عنکبوتی بنده که خودشونو قایم کنن پشت تهاستکانیهای سیاه شده از زور نشستهشدن.همه چی انگیزه میخواد ،حتی مردن، آقای شمسآوری عزیز.